***
میدانستم روزی برمیگردم، نمیدانستم کی، نمیدانستم چگونه.انگیزه ترک وطن پر توهم و مهآلود بود؛ نه اختیار بود نه اجبار. وحشت زمان بود و دلدادگی معصوم به آینده و بهروزی. دلدادگی به چه و بهروزی برای که؟ هر چه بود بیست و سه سال پیش بود.
پیاده، در خنکای غروب شمالی شهریورترکش کردم و اینک در این روز داغ مرداد نشسته در هواپیما برمیگردم.
سفر برگشت سفری بود کاری. اینجوری برایم بهتر بود. میترسیدم دلهره و هیجان جانم را بگیرد. نمیدانستم آیا التهاب گلویم را خواهد گرفت یا نه. بهتر این بود که سرم گرم باشد و چه چیز بهتر از کار.
قرار و مدارهای کاری را گذارده بودم و تا اندازه زیادی خیالم راحت بود ولی هر لحظه منتظر آن حس بودم. آن حس هیجان و التهاب.
***
پاسی از نیمه شب گذشته، در اولین پنجشنبه تابستان ۱۳۴۴ نفس آغاز کردم. مادر ازسرسبز شمال، پدر از خاک جنوب، خود متولد تهران، چهارمین فرزند، چهارمین پسر.... سه سال پس از آن میلاد، پدر در پی حادثه رانندگی در آغوش فرزند اول، جان از تن آزاد کرد...
یادهایم تا سه-چهار سالگی منحصر به تصاویری گسسته و کوتاه است؛ بستهبندی شده بر روی ماشین پر برف پدر نشسته آرام با برف بازی میکنم،....... شیخ عربی تفنگی به پدر نشان میدهد،...... با عمو و برادر وارد قهوهخانه میشویم،...... برادر با جیپ میآید، در خانه منتظر پدر هستیم. نمیآید.
حوادث و اتفاقهای کوچک و بزرگ در زندگی که گاه بی آنکه حتا نقشی در وقوع آنها داشته باشیم تاثیرات کوچک و بزرگ بر مسیر زندگی و سرنوشتمان میگذارد. مرگ پدر از آن اتفاقهایی بود که تاثیر بنیادین بر من و زندگی من داشت. حیات و وجود او موجب حیات و وجودی دیگری ازمن میبود. بهتر یا بدتر؟ نمیدانم. میدانم اما جایش خالی بود.
***
یادهای من از دوران کودکی تا به دوران نوجوانی عموما مربوط به من، برادر دوم و سوم و مادر بزرگم میشود. مادر بزرگ زنی بود عامی، تا اندازهای مذهبی و از اهالی آذربایجان. حضور او در تمامی دوران کودکی برایم مشهود بود. ناراحتی پا داشت و مچبور به عمل شده بود و سلانه سلانه راه میرفت و لهجه شیرین آذریاش موجب خنده بی غش من بود. من و برادرانم عادت به بازیهای عجیب و غریبی داشتیم که باعث عصبانیت مادربزرگ میشد.هم از دستما حرص میخورد هم دلش نمیامد ما را دعوای بدی کند. برادر دوم که سه سال از برادر سوم و پنج سال از من بزرگتر بود مستبدی با هوش فراوان بود. او که حدود ده –دوازده سال داشت ما را مجبور به شرکت در بازیهای خود ساخته میکرد که جالب و هیجان انگیز بود. طولانیترین این سلسله بازیها داستان جنگهای جهانی بود. این برادر که دارای هوش عجیب و غریبی بود نقشه سالهای جنگ اول جهانی را بدست آورده آنرا به سه امپراطوری عثمان، روسیه و پروس تقسیم کرده بود (که حقیقت تاریخی بود). نتیجه اینکه من شدم تزار روس، برادر میانی سلطان عثمان و برادر بزرگتر امپراطور پروس. بدلیلی که هنوزهم نمیدانم او روزی را برای خود بعنوان مبدا تاریخ قرار داده بود و هر روز را یک سال مینامید و نام آنرا گذارده بود" تاریخ مصلحتی" و هر اتفاقی که از آن روز به بعد میافتاد را در دفتر چه دویست برگ خود مینوشت و به این ترتیب دو سه تا از این دفترها پر کرده بود. ما که مجبور بودیم به یکدگر اعلام جنگ بدهیم و به یکدیگر حمله کنیم بخش مهمی از این تاریخ مصلحتی بودیم. مرگ و وفات و شکست و پیروزی ما در فلان تاریخ مصلحتی در این دفترها ثبت بود. البته ابتدا میبایستی اسباب و ابزار جنگ را آماده میکردیم. خوب مثلا برای جنگ احتیاج به سرباز است و میدان جنگ. میدان جنگ ما حیاط شلوغ خانهمان بود که گذشته از درخت سیب و خرمالو و بید مجنون پر یال و کوپال، انبوهی بود از گیاه و برگ که مرا جنگلی میمانست. حال میماند سرباز گیری .. که بماند برای پست بعدی...
2 comments:
sweet memories, I could almost see the actual scenes
قشنگ و غیر عادی بود. از قرار خاطره نویس خوبی هم هستید! منتظر بقیه اش هستم.
Post a Comment